سلام پسر گل و شجاع مامانی روز سه شنبه مامان جون بردت و واکسن ١٨ ماهگیتو زدی. تا عصر هم خوب بودی و راه رفتی از اون به بعد تبت شروع شد و دیگه نتونستی راه بری. چهار شنبه هم مامانی مرخصی گرفت تا بمونه پیش پسر خوب. تا عصر چهارشنبه خوابیدی و نمیگذاشتی منم از جام تکون بخورم. همش می گفتی بٍ آب(یعنی بخواب). منم باید پیشت می خوابیدم. عصر چهارشنبه دوباره بلند شدی راه رفتی هر از گاهی می گفتی درد. ولی بازم راه میرفتی. آفرین به تو پسر شجاع و خوبم که زود بلند شدی و راه رفتی. ایشالا که همیشه شاد و سرزنده باشی. راستی جمعه عصر رفتیم و دخترخانمی که قرار زن دایی محسن بشه رو دیدیم. دختر خوب و زیبایی بود. چون این چیزا یادت نمی مونه برات مینویسم که بعدها بخوون...