پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

پسر گلم سلام

امروز بعد از چند روز پركار تونستم بيام و برات بنويسم. يكي رو هفته گذشته خيلي بد بود. من و بابا بازم بخاطر يكي از خانواده اون باهم بحثمون شد و قهر كرديم. بابا خيلي بد برخورد كرد و تو هم خيلي ترسيدي اونقدر كه تا نيم ساعتي پيشش نميرفتي. فرداشبش بابا دير اومد و من و تو خوابيديم صبح كه بيدار شدم ديدم بابا ميلنگه. هرچي پرسيدم نگفت چي شده بردمش تا جلوي محل كارش هرچي با گوشيش تماس ميگرفتم جواب نميداد. عصر هم قرارا بود همراه خاله و دايي ها بريم بيرون. مامان بهش زنگ زد و گفت كه پاشو گچ گرفتن. خيلي ناراحت شدم شايد از آه دل من بود. ولي نمي خواستم چيزيش بشه فقط خيلي دلم شكسته بود. بالاخره از اون روز دردسراي منم بيشتر شده. صبحها بايد برم و بابا رو بر...
29 تير 1390

واکسن 18 ماهگی

سلام پسر گل و شجاع مامانی روز سه شنبه مامان جون بردت و واکسن ١٨ ماهگیتو زدی. تا عصر هم خوب بودی و راه رفتی از اون به بعد تبت شروع شد و دیگه نتونستی راه بری. چهار شنبه هم مامانی مرخصی گرفت تا بمونه پیش پسر خوب. تا عصر چهارشنبه خوابیدی و نمیگذاشتی منم از جام تکون بخورم. همش می گفتی بٍ آب(یعنی بخواب). منم باید پیشت می خوابیدم. عصر چهارشنبه دوباره بلند شدی راه رفتی هر از گاهی می گفتی درد. ولی بازم راه میرفتی. آفرین به تو پسر شجاع و خوبم که زود بلند شدی و راه رفتی. ایشالا که همیشه شاد و سرزنده باشی. راستی جمعه عصر رفتیم و دخترخانمی که قرار زن دایی محسن بشه رو دیدیم. دختر خوب و زیبایی بود. چون این چیزا یادت نمی مونه برات مینویسم که بعدها بخوون...
18 تير 1390

یک هفته پر کار

هفته گذشته تعطيلي بود و ما همرا ه خاله فاطمه رفتيم تنگ غوره دان و يك شب توي طبيعت مونديم به تو هم خيلي خوش گذشت با هستي حسابي بازي كردن و آتيش سوزوندين. عكساشو به محض اينكه خاله به دستم برسونه ميذارم. ولي كلا هفته پرمشغله اي بود و حسابي خسته شدم . امروز هم تو رفتي و واكسن 18 ماهگيتو زدي. مامان جون ميگه فعلا كه حالت خوبه. فقط اولش يك كم گريه كردي و ميگفتي خانمه بد. اميدوارم خيلي اذيت نشي و زود اثراتش خوب بشه. امروز تولد صبا هم هست. براش يه كادو كوچولو گرفتم اگر تو حالت خوب باشه شب براش ميبريم.  
14 تير 1390

دلنوشته 2

سلام پسر گلم دلم می خواست اینجا همیشه از شادی و خوشحال برات بنویسم ولی بعضی وقتا که دلم میگیره میام و برای تو می نویسم  آخه جز تو کسی درد دل مامان و گوش نمیکنه حتی بابایی..... هفته گذشته مهمونای چند روزه یکطرف و حرفها و کاراشون یکطرف دیگه باعث شد خیلی عصبی و ناراحت بشم از طرفی هم تو و هم خودم سرما خوردیم و دیگه نور علی نور شد. مامان جونت با حرفها و کاراش اونقدر ناراحت و دلگیرم کرده که دیگه دلم نمی خواد به این زودی ببینمشون. حرفهاش مثل نیش توی دلم نشست. بابایی هم نمی تونه حرفها و حال منو درک کنه من خیلی تلاش کردم که باهاشون مثل خانواده خودم باشم ولی خودشون نخواستند و منم دیگه نمی خوام که باشم خدا بهم کمک کنه فقط بتونم صبوری و ادبم رو ح...
6 تير 1390
1